غمی دارم که وا گفتن نشاید


مرا زان غم به شب خفتن نشاید

غم دردانه ای دارم که نامش


به الماس قلم سفتن نشاید

غباری کز سرکوی تو دارم


زلوح چهره ام رفتن نشاید

زگریه سوز دل ننشسته کآتش


به آب دیده بنهفتن نشاید

نصیحت می کند ابن حسامم


ولیک از دل پذیرفتن نشاید